ساحل
پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود،به قسمتی از ساحل دریا رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که
راز زندگی
در افسانه ها آمده، روزی که خداوند جهان را آفرید، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند وازآنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروزدگار گفت: خداوندا، آنرا در زیر زمین مدفون کن.
فرشته دیگری گفت: آن را در زیر دریاها قرار بده.
و سومی گفت : راز زندگی را در کوه ها قرار بده.
ولی خداوند فرمود : اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم، فقطتعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بیایند، در حال که من میخواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت" فهمیدم کجا، ای خدای مهربان ، راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده ، زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند این فکر را پسندید.
برگرفته از کتاب نشان لیاقت
نویسنده : ناشناس
مترجم:بهنام زاده
با سلام خدمت دوستان خوبم و کسانی که همیشه بهم سر میزنن.از امروز تصمیم گرفتم یه بخشی به نام داستان های کوتاه براتون باز کنم .و هر هفته یه داستان توش بزارم .امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید.
ایمان
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت.او چیزهایی را که در مورد خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.
.: Weblog Themes By Pichak :.