آسمان را ستاره زیبا می کند باغ را گل، عشق را محبت ، چشم را اشک و تو را عمل بینی
میدونی چرا نیوتن از سیبی که به سرش خورد تعجب کرد چون زیر درخت گلابی نشسته بود
یه نفر میره مسجد میاد بیرون میبینه کفشاش نیست میگه از 4 حالت خارج نیست : 1- نیومدم 2- بدون کفش اومدم 3-اومدم ، رفتم 4-بعدآ میام
دوتا بچه باهم بازی میکردن یکهو یکیش میگه من باید برم منزل ساعت 5 قراره با باباو مامانم بریم سینما
اون یکی میپرسه چرا حالا میری آخه الان ساعت3 است که
اولی جواب میده :آخه باید یک ساعت گریه کنم تا ببرنمیه روز یه بابا میره ماهی بگیره تور رو می اندازه تو دریا هرچی می کشه درنمی اید میره زیره اب می بینه ماهی ها تور را بستن دارن والیبال بازی می کنند
معتاده به یه دختره متلک میگه:
چشاش بیشت لباش بیشت تیپش بیشت
دختره میگه گمشو اشغال معتاد.
معتاده گفت انژباط شفر
از مردی پرسیدند: «کباب را چطور می پزند؟»
مرد جواب داد:« از آشپزی سررشته ندارم. آن را درست کنید، خوردنش را به شما یاد می دهم.»
مشتری: « این کت چند است؟»
فروشنده:« ?? هزار تومان.»
مشتری: « وای! اون یکی چی؟»
فروشنده: « دو تا وای!»
آرزوی سلامتی
روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و حال او را پرسید.
او گفت: «تبم قطع شده ولی گردنم خیلی درد می کند.»
شخص عیادت کننده با خونسردی گفت:« امیدواریم آن هم قطع شود.»
اسفناج
یک روز مادری به فرزندش گفت: «دخترم! اسفناج بخور که خیلی خاصیت دارد. آخر اسفناج آهن دارد.»
دختر او جواب داد:« مادر جان! تازه آب خورده ام، نکند زنگ بزند!»
بیمار:« آقای دکتر! انگشتم هنوز به شدت درد می کند!»
دکتر: «مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟»
بیمار: «چرا، پیچیدم دور انگشتم، ولی اثر نداشت!»
پدر:« پسر جان! وقتی من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمی گفتم.»
پسر:« پدرجان! ممکن است بفرمایید که دروغگویی را از چه سنی شروع کردید؟»
یک نفر خودش را به موش مردگی می زند، گربه می خوردش.
پزشک:« متأسفانه چشم شما دوربین شده.»
بیمار: «آخ جان! پس می توانم یک حلقه فیلم بیندازم توش و چند تا عکس بگیرم.»
معلم:« بگو ببینم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقی دارد؟»
دانش آموز:« اجازه! برق آسمان مجانی است، ولی برق خانه ما پولی است.»
اتوبوس سرچهار راه رسید. پیرمردی از مسافرها، عصایش را روی پشت شاگرد راننده گذاشت و گفت:
« این جا چهار راه سعدی است؟»
شاگرد راننده گفت:« نخیر، این جا ستون فقرات بنده است.»
مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟»
پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.»
معلم:« ناصر! اگر حمید ? تا مداد داشته باشد و ? تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟»
ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.»
.: Weblog Themes By Pichak :.