این شعر رو خودم گفتم.خوشحال میشم نظرتون رو در موردش بهم بگین و اشکالاتم رو نشون بدید.
رسم زندگی
برگ زردی رقص رقصان از درختی سرفراز
می نشیند بر زمین
در دل برگ خزان آتشی از غم چنان
برگ می گفت همچنان با خودش این گفتمان
آه از عمر جوان مفت دادم بر خسان
از بلندای درخت من فتادم بر زمین
خانه ام اینجا بود!!؟ روزگارم را ببین!!؟
برگ در آه و فغان غصه در جانش نهان
خش خش سختی شکست در وجودش ناگهان
پای عابر خسته ای بر سرش ویرانه شد
برگ زرد بی نوا خرده و صد پاره شد
این بود رسم زمان بهر هر پیر و جوان
قدر جانت را بدان تا نرفتی از جهان
شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زدهاید که نوشتهاند بر چوبه دار
یادگارها
و تاریخ بزرگ آینده را با امید
در بطن کوچک خود پروریدهاید
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعصبها
.: Weblog Themes By Pichak :.