سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 87/6/23 | 7:33 عصر | نویسنده : بانو

از این قانون لعنتی ضد زن متنفرم.دختر لیلا  خودش را کشت، برای اینکه می خواستند در 11 سالگی شوهرش بدهند. برای اینکه قانون اجازه ازدواج دختر را در انحصار پدر گذاشته و مادر بیچاره اش حالا فقط باید ضجه بزند در سوگ دختر از دست رفته اش.بدون اینکه هیچ حقی در زندگی دختری که بدنیا آورده است داشته باشد. مادرش چند دقیقه پیش خبر داد که دخترکش را دفن کرده است.

چند روز پیش دوستی طعنه ام می زد که حتما کمی تند رفته ام که برایم شش ماه زندان بریده اند. که حتما کار سیاسی کرده ام.... حوصله بحث نداشتم. حوصله نداشتم بگویم که ما زنها برای کمی زندگی داریم مبارزه می کنیم 

دست و دلم به کار نمی رود. نگرانم و هیچ کاری از دستم برنمی آید. زنگ که زد و گفت دختر 11 ساله اش را می خواهند شوهر بدهند، پاهایم لرزید. گفت که داماد 35 ساله است لال شدم و هق هقش که بلند شد:"دخترکم خودکشی کرده" دو تایی فقط اشک ریختیم. چه از ما برمی آمد جز گریستن. دفتر زهره بودم و ناامیدانه می پرسیدم چه کار باید کنیم؟ جوابم فقط و فقط "هیچ" بود . حتی نمی شود شکایت کرد. پدر است و حق دارد که هر وقت خواست دخترش را شوهر داد به مادر چه ربطی دارد. همه اینها را این قانون گفته. این قانون لعنتی.

از زندان می شناختمش. شبیه خاله ام بود و همان روزهای اول برایم لیوان آورد و فلاکس. این مهربانی ها را در زندان نمی شود فراموش کرد. به خاطر 8 میلیون بدهی زندانی شده بود و پسرکش را یک سال و نیم پیش در زندان بدنیا آورده بود. در زندان قزوین.همان روزهایی که هم بندی مکرمه بود و شریک روزهای سیاه او در هراس سنگسار. بدهی مال او وشوهرش بود. شوهر بی معرفت فرار کرده و رفته بود ولیلا مانده بودو زندان و یک کودک شیرخوار پشت دیوارهای بلند اوین...

چند ماه پیش تلفن زد و گفت آمده مرخصی. بالاخره توانسته بود با هزار مکافات کمی پول جور کند و یک فیش حقوقی بگیرد برای ضمانت مرخصی. با هزار بدبختی و قسط و قرض پیش قسط بدهی اش را داد و خانه و زندگی کوچکی جور کرد تا دوباره زندگی اش را بسازد. شب و روز کار می کرد تا دوباره دخترها و پسرکش را زیر بال و پر بگیرد. همه آرزویش این بود که دخترک 11 ساله اش را پس بگیرد. دخترش اهواز بود و پیش شوهر اولش .از شوهر دومش هم یک دختر 5 ساله داشت و پسرکی که در زندان بدنیا امده بود.

شوهرش می گفت طلاقش داده و خبری از طلاق نامه نبود که بتواند حضانت بچه هایش را بگیرد. به دخترش گفته بودند مادرش مرده ،دخترک 5 ساله وقتی بعد چند ماه دزدکی ومخفیانه مادرش را دیده بود این را گفته بود.با همان لحن شیرین بچه گانه اش پرسیده بود اگه زنده بودی چرا سراغ من نیامدی . من هی دلم هلو می خواست و هیچ کس برایم هلو نمی خرید.

قرار بود چند لحظه ببیندش و برود و دل مادرانه اش طاقت نیاورده بود. دست دخترش را گرفته بود و دو تایی فرار کرده بودند.وقتی داشت اینها را برایم تعریف می کرد از خوشحالی روی پایش بند نبود. زندگی اش تا بخواهی فقیرانه بود و سخت اما خوشحال بود که بچه هایش ، حداقل دو تا از بچه هایش کنارش هستند.

یک ماه بعد که زنگ زد صدایش از ته چاه می آمد.پدرشوهرش آمده بود و هر دو تا بچه ها را برده بود. هم دختر 5 ساله اش را و هم پسری که در زندان بدنیا آورده بود. طبق همین قانون لعنتی حضانت بچه ها با او بود.اما طلاق نامه نداشت. غیابی طلاقش داده بودند و دستش به هیچ جا بند نبود و راه و چاه را هم نمی شناخت.می گفت ترسیدم اگر سر و صدا کنم از همین زیر زمین اجاره ای هم بیرونم کنند. تنها شده بود و درمانده.... در تمام دنیا جز این سه تا بچه هیچکس را نداشت. هیچ کس.... و حالا همه اش می ترسید که شوهر اولش دخترک 11 ساله اش را شوهر دهد.همه تلاشش این بود که تا هر ماه کمی پول جمع کند و او را پیش خودش بیاورد. امیدهایش بر باد رفت............

همسایه های اهواز که زنگ زدند دخترت خودش را کشت.بلیط گرفت و راهی اهواز شد قرار بود صبح که رسید به من زنگ بزند. اما نزد. 5 روز است که هربار شماره اش را می گیرم می گوید خاموش است.

دارم از نگرانی می میرم و هیچ کاری از دستم برنمی آید. اینها را می نویسم که خفه نشوم. که به خودم امید بدهم دخترش زنده است که زور لیلا به این قانون مردسالار رسیده و دخترکش را پس گرفته. که حداقل توانسته پدر دخترک را راضی کند که شوهرش ندهد..... امیدهایم بیهوده است خودم می دانم..... زنده هم که مانده باشد زور لیلا به این قانون ضد زن واین فرهنگ مرد سالار نمی رسد. هیچ کس تنهایی زورش نمی رسد.هیچ کس....شاید با هم که باشیم بتوانیم. شاید با هم که باشیم روزی این قانون لعنتی عوض شود.

خیلی چیزها در زندگی لیلا هست که نمی شود نوشت. اصلا چطور می توانم از زنی بنویسم که هیچ کس را در این دنیا ندارد و حالا تنها چیزی که او را به زندگی وصل می کرده هم خودش را کشته.... می ترسم دوام نیاورد.می ترسم بیشتر از این نتواند تحمل کند.نگرانشم و هیچ از من بر نمی آید. جز گریستن و گریستن و کورسویی برای آینده ای بهتر که شاید قانون کمی عادلانه تر باشد و کمی مهربانانه تر.

نویسنده : حوا




  • قالب وبلاگ | قالب وبلاگ | بلاگ اسکای