تاریخ : یکشنبه 93/6/9 | 10:34 عصر | نویسنده : بانو
ساحل
پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود،به قسمتی از ساحل دریا رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که
ستاره های دریایی را می گرفت و یکی یکی آنها را به دریا می انداخت.
پیرمرد به دخترک گفت: دختر کوچولوی احمق ، تو که نمی توانی همه این ستاره ها ی دریایی را نجات بدهی،آنها خیلی زیاد هستند.
دخترک لبخندی زد و گفت: می دانم ولی این یکی را که میتوان نجات بدهم و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و این یکی و به دریا انداخت و این یکی .....
.: Weblog Themes By Pichak :.